پرنیانپرنیان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

دلنوشته ای برای دخترم پرنیان

شش ماهگی در قاب عکس لحظه ها

        عسل مامانشه     جوجوی مامانشه       نفس مامانشه   قلبون خنده هات گلم     قلبون نگاهت   دختر عزیزتر از جونم اینو بدون که عاشقانه دوستت دارم و با تو هرلحظه که میگذره،بیشتر به بزرگی ولطف خدا پی میبرم             قلبون اون نگاه کنجکاوت برم عزیز دلم که هرچی رو میبینی سریع میخوای آمارش رو دربیاری.....     مامان ولم کن،میخوام یه کارایی بکنم...     اسباب بازیهای مورد علاقه نخودچی من،البته به استثنای کاغذ وپلاستیک   ................
29 آذر 1391

اولین بارون پاییزی....

سلام عسلم   بالاخره بارون پاییزی با هزار عشوه و ناز دیشب بارید،من و بابامبین تو رو حسابی گرم پوشوندیم و بردیمت توی حیات خونه مامان جون اینها تا بارون رو بهت نشون بدیم،این اولین بارون عمرت بود عروسکم  همه جا داره برف میاد و ما خوشحالیم از بارون  حالا بگذریم که تو از صدای شرشر بارون چه ذوقی میکردی..........            دیشب خونه مامان جون اینها بودیم،جای دایی سینا خیلی خالی بود گلم،من الان چهار ماهه که ندیدمش  آخه دایی سینا تنها داداش مامانه و الان توی اهواز داره تخصص ارتوپدی میخونه،دیشب زنگ زد و گفت دلم واسه پرنیان تنگ شده،خیلی بزرگ شده  آخه تا عید هم نمیتونه بیادو همیشه وبلاگت رو ...
27 آذر 1391

اولین خرابکاری

امروز یکشنبه بیست وششم آذرماه کتاب منو به این روز انداختی           و این هم قیافه مامانی که کتابش اینجوری شده.......                          ...
26 آذر 1391

مهمونی خونه عمو جون

جمعه شب دعوت بودیم خونه عمو ی مامان،عسلی هم که همش کنجکاوی میکر د                              هرکی رو میدید ذوق میکرد و میپرید بغلش،وقتی هم که روی زمین میگذاشتیمش مثل کرم    شبتاب شروع میکرد به سینه خیز رفتن و خودش رو به همه جا میرسوند،نمیدونم چرا اینقدر عاشق سینی چایی هستی عروسک  همش چشمم بهت بود که خدای نکرده اتفاقی واست نیفته                     هر کاری هم که میکردیم نمیگذاشتی ازت عکس بگیریم،واسه همینم یه شاخه گل دادیم دستت تا سرگرم شی    ...
25 آذر 1391

واکسن شش ماهگی

جوجوی من 2 اذر تو 6ماهت شد باورم نمیشه که عروسکم نیم ساله شد،اینقدر من با تو سرگرم بودم که متوجه گذر زمان نشدم،پنج شنبه 2اذر با مامان جون بردیمت بهداشت وخانومه گفت که 6اذر یعنی دوشنبه بیاریدش اخه مصادف میشد با عاشورای حسینی و ما باید میرفتیم رفسنجان خونه اقا جون،دوشنبه که برگشتیم دوباره اوردیمت بهداشت و مثل همیشه من وایستادم عقب و مامان جون پاهاتو گرفت آخه من طاقت ندارم تازه هم خوابت برده بود که شروع کردی به گریه کردن سریع اومدم و بغلت کردم اینقدر اشک میریختی که میریخت توی گوشت زود اوردیمت خونه و همش دعا میکردم که تب نکنی بهت استامینوفن دادم و زود خواب رفتی شکر خدا تا ظهر خوابیدی و تب هم نکردی بعد هم بیدار شدی و شروع کردی به بازی کردن.......
25 آذر 1391